تا تنهایی چند قدم مانده آنقدر نیامدی که به بودنم شک کردم به همه چیز...
حتی آفتاب سر صبح !ساده دل بودنم یک وجب بود قد همه ی دلخوشیهای بی رنگ
حالا اگر به مهتاب نگاه نمی کنم ، اگر روزها را جدی نمی گیرم ، فقط بخاطر نبودنت نیست
بخاطر خودم است بخاطر تکه دلی که گم کردم و خیال کردم همه چیز خواب بوده است
اگر چه سکوت بود اگر چه زمین اما من همه ی ترنم ابر بودم من تمام سایه ی برگ شده بودم
من محال ...تو محال
سنگین شدن پلکهای خیال از نبودن یک حادثه خیس از فرار بغض سنگین گلبرگ
تا هلهله ی ستاره ها همیشه ...هنوز
غروب در راه است !
به قول حافظ...
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
اندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی
همین !
خداحافظ کمی غمگین
پ.ن ۱ : کم کم ز یادم میروی این روزگارو رسم اوست...این جمله را با تلخی اش صد بار تضمین می کنم
پ.ن۲ : کاش در این وسعت سبز یک نفر درد مرا میفهمید
پ.ن۳ : پنج وارونه چه معنا دارد؟!
خواهر کوچکم از من پرسید
من به او خندیدم !
کمی آزرده و حیرت زده گفت
روی دیوار و درختان دیدم
باز هم خندیدم !!
گفت دیروز خودم دیدم پسر همسایه
پنج وارونه به مینو میداد
آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسید
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم
بعدها وقتی غم
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بی گمان می فهمی
پنج وارونه چه معنا دارد
پ.ن ۴ :هیچ فکر نمی کردم به جرم عاشقی اینگونه مجازات شوم.دیگر کسی سراغم نخواهد آمد.قلبم شتابان میزند ! شمارش معکوس برای انفجار در سینه ام آغاز میگردد...! و من تنهایی خودرا در آغوش میکشم...
پ.ن ۵ : می دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند...
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران...
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند...
و چشمانم را نوازش می دهد...
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم...