پارک جنون

Sólo me importa amarte

پارک جنون

Sólo me importa amarte

کجاست اینجا ؟

به نام اندیشه های پاک...

سلام...

نمیدونم واقعا من و چه بیشتر جلو میرم بیشتر به این شعر می رسم

و تو یک کلمه شعر کل حرف دله منو خلاصه میکنه و بیان میکنه...

ای پرستوهای خسته، سرزمین پاکیم کو این خیابانها غریبند، کوچه های خاکیم کو

خوشبختانه فردا آخرین روزه  کاری مرگ باره منه...

یک همکار من داشتم توی اونجا به نظر دختر خوبی میومد... هر دفعه حرکات مشکوک ازش میدیدم

اما به خودم اجازه نمیدادم که فکر بد در موردش بکنم !

ولی امروز دیگه خونم به جوش اومد ! فکر کرده که من دور از جون شما خر تشریف دارم...

خانم مواد فروش از آب در اومد ... فهمیدم به روش نیاوردم... گفتم ولش کن ارزش نداره

فقط تو دلم گفتم خاک بر سرت ! فقط رفتم بهش بدون هیچ مقدمه ای گفتم

خانم محترم ! من از پشت میز و نیمکت بلند نشدم بیام اینجا فکر کنی منم مثل خودت خر هستم

من خاک این کار ها رو خودم... ! رنگش پریده بود !

کجا میخواستیم باشیم کجا رفتیم ... نه اینکه اینجا فقط اینجوری باشه ها...

توی خود انجمن ادبی دانشگاه تهران هم بری همین گند کاری ها هست...

منتها به شکل های مختلف ، اما همشون توی یک چیز مشترک هستند ! کثافتکاری !

به قول شاملوی بزرگ تو این شهری که عصا از کور میدزدند من دیوانه طلب محبت کردم...

واقعا همینه !

ولی من بازم نا امید نمیشم ! بازم دنبال یک جایی هستم که یا خودم درستش کنم

یا پیدا کنم که آدم هاش آدمک نباشند ، هنوزم دل داشته باشند...

واقعا دنبال حقیقت باشند... شاید هنوز زود باشه ، شایدم هم هیچ وقت دیگه وقتش نرسه

ولی هر کسی اندازه دل خودش که میتونه پاک باشه ! نمیتونه ؟

واسه همینه که عشق میان خیلی ها زنده است...

کسانی که هنوزم کتاب های لیلی و مجنون توی خونه اشون پیدا میشه

کسانی که حاضز نیستند قطره ای از سپیدی رو به اقیانوسی از سیاهی بدهند...

میدونم هنوزم کسانی هستند که در عالم عشق شناور هستند

من هم این وبلاگم رو تقدیم میکنم به کسانی که اینجوری هستند و همیشه

مهمان وبلاگ من بودند تقدیم میکنم (به قول شاملوی بزرگ)

به پاس محبت سرشارشان... در این برهوت بد گمانی و شک

چون شبچراغ می درخشد و روح را از تنهایی و نا امیدی رهایی می دهد و گرمای امید برای

بخشیدن که در این سرد ترین روزگاران

ناباوری را از قلب بیرون میراند به پاس عشقشان که فریادرس است و سر گردانی و ترس

در پناهشان به "شجاعت"می گراید به خاطر محبت بی دریغی که فرو کش نمی کند

و انسانیتی که در نبرد با ظلمت از پا در نمی اید...

پینار ،سودا ،محمد رضا ، سپیده ، ما دو تا ، مهدی ، نغمه ٬ پگاه و همه دوستان که به نوعی به من

محبت داشتند...


یه دنیا گل به زیر پاهاتون