پارک جنون

Sólo me importa amarte

پارک جنون

Sólo me importa amarte

عصا به دست !

پیش نوشت...

گاهی وقتها آدم در گیر یک سری موضوعاتی میشه که شاید لازم نبوده واقعا در گیر بشه ...

نمیدونم درگیر یک موضوعی شدم که وقتی تجزیه و تحلیلش میکنم خیلی شبیه کمونیست

نشون میده...

دنبال راه شکست کمونسیت هستم که اصلا چی شد کمونیست شکست خورد...

از اونجایی که به خاطر شرایط خاص زندگی ام ٬ خودم هم آدم خاصی شدم...

الان دارم همزمان در ۱۱ جبهه زندگی میجنگم که تمامشون مسائلی هستند که نیاز به

تصمیمات آنی دارند که اشتباه توی هر کدوم میتونه مسیر زندگی منو بکلی عوض کنه...

امروز پدرم لقب لیدر (Leader ) رو به من اختصاص داد... پدرم معتقد هستش که من 60 سال

سن دارم ! احساس خستگی میکنم ! عمیقا !

بهترین راه محافظت از خودت توی این شرایط من تجربه فقط یک چیز میگه...

با مسائل درگیر شو ولی مسائل رو درگیر خودت نکن که از پا درت میارن

همین...



سلام

اگه حس داشتی بخونش. اگرم نداشتی مهم نیست .ببخشید وبلاگ شلوغ پلوغه آخه مثه روحم شده .وقتی روحم آشفته شده دیگه از وبلاگم چه توقعی داری؟پس همین جا تمومش می کنم . فعلا برم سر اصل مطلب که شاید وسه تو که می خونی فرع محسوب بشه!

سکانس اول

دیزالو به نام تو...

" خوب فکر کن . قاب خالی مانده چشمانش را به تصویر بکش. روزی که بهار شد و گنجشکها بهانه اولین شکوفه بهاری را می گرفتند.باد در بی نهایت خود گم شده بود .و ابرها ...مرثیه ای برای تمام بغضهای ناگفته . ابرهای بارانی که به بی بارانی عادت کرده بودند . طعم آن روزها را بخاطر بیاور . شاید طعم گس خرمالو ...یا ...نمی دانی به کدام یک شبیه بود ؟اما آنچه مهم بود این بود که طعمی جریان داشت ..."

سکانس دوم

واگویه

به کنار پنجره که می روم می فهمم که تنها نیستم . ماه با تمام عظمتش , آسمان با تمام بی کران بودنش , و خدا ...با تمام حضورش !

و من با تمام نا تمامی ام ...

همه و همه درون دایره هستی ایستاده ایم و هر کدام به شعاعهای یکدیگر می نگریم و خداوند به عنوان محوریت و مرکز این دایره که همه چیز به آن ختم می گردد . ایستاده , پابرجا و صبور چون همیشه .

کاش می توانستم ...فرشتگان را فرا بخوانم و از آنها بخواهم دو بال از جنس نور به من هدیه کنند تا بتوانم , بلکه بتوانم لحظه ای پر بگشایم و به دنیای تو بیایم . دنیای تنهاییت و تنهایی شبانه ات. درست نمی دانم , همان دنیایی که برای خودت ساخته ای , یکه و تنها .

به درون بیایم و از برون بگریزم . به اوج رسم و از هبوط یاد نکنم و یادواره ی شکفتن شقایقها را , همیشه به یادم هدیه دهم تا یادشان از خاطرم نرود . اما اگر تو نباشی که دنیایی نیست...

سکانس سوم

گریز از خود

"دیگر بس است . سعی کن تمامش کنی . نمی توانی ؟؟؟چرا؟مگر فراموش کردی که قرار تو فقط تا نقطه رسیدن به گذرگاه شاپرکها بود؟پس چرا نمی توانی ؟مگر توقعت جز اینها بود ؟ "

سکانس چهارم

صدایت کردم

فصل فصل پیمودم . جرعه جرعه نوشیدم . ساده ساده سیاه گشتم و پس از از آن غرق در سپیدی یاسهای خموش و لب فرو بسته ...

از تمام چیزها گذر کردم تا به تو برسم . تو نبودی...

ثانیه ها را قسم دادم به عمر رفته شان , اما نگفتند . آفتاب را به شوکت نور و آسمان را به بی نهایت بودنش ...دریغ هیچ یک لب به سخن نگشودند و من دانستم تو هستی ...در تمام ثانیه ها ...در ذات نور و در نهایت آسمان ...این منم که نیستم و به نیستی خو کرده ام .

این منم که از هستی به معنای تمام آن گریخته ام.

سکانس آخر

کات

" حالا که به خاطر آوردی , نگذار که از خاطرت برود . جاری بمان , موج را خاطره کن و سکوت را اسطوره همیشگی زندگانی قرار بده . آن آرامش ژرف , در نهایت بودن توست . پی بهانه نگرد کاین اشکها حرمت توست ...

سعی کن بمانی , آنطور که هیچ کس برای تو نماند..."


این پست را گذاشتم به یاد اون همه تردید که منو از چشم تو میدید

تا خورشیدی دیگر ٬ ماه نگهدارت باشد...


پ.ن ۱ : تا حالا شده یک دوست پیدا کنید که فقط اسمتون با هم فرق کنه ؟

من پیدا کردم ! از همینجا بهش سلام میکنم...


پ.ن۲ : هنوزم دلتنگم ! اما نمیدونم چه دلیلی داره که بخوام دلتنگ باشم ؟ واسه چیزی که 

فقط یه خاطره است ؟


پ.ن۳ : اگه قرار باشه کسی با ارزش ترین هدیه ی عالم رو بهت بده ... ازش چی می خوای ؟؟؟


پ.ن۴ :در بی نهایت است که شاید به هم رسند یکـــروز این دو خـــط موازی در امــــتــــداد