سلام...
تاحالا شده تو اوج تنهایی ، توی بیمارستان توی اتاق تنها رو تخت گیر بیوفتی ؟
دلم برای اینجا تنگ شده بود. برای همه کسانی که "بودن" را جان میبخشیدند...
در مورد روزهایی که رفت تنها چیزی که پر نور و پر رنگ بود ، عشق بود...عشقی فراتر
از هر صحبت یا گله ای... عشقی که جان بخش بود... عشقی که زندگی کردن را دوباره آموخت...عشقی که در اوج تاریکی... تنها یک نور نبود... بلکه فانوس خیال بود...
این چند مدت سهراب مونس من شد... مونس تنهایی ام !
بعد از مدتها یادم آدم این جمله از که بود ، پیدایش کردم ! ماله سهراب بود شعر "پرچین راز "...
نوشته بود:
"و تو تنهاترین ((من)) بودی.
و تو نزدیکترین((من)) بودی.
و تو رساترین ((من)) بودی، ای((من)) سحرگاهی، پنجره ای برخیرگی دنیاها سرانگیز!"
این شعر دلیلی شد بر گریه های شبانه...
شاید درست نباشد که بگویم اما حس میکنم یک خرس قطبی هستم که توی انبوه برف
قطب شمال گم شدم...
راستی ... خرسها ... توی اون برف... تک و تنها چه میکنند ؟ چه تنهایند...
هنوز گریه ام تمام نشده هنوزم این بغض گریبان گیر چشمان و گلویم است....
تو به تنهایی ام خندیدی ! تو تنهاییم را ساده انگاشتی... باشد... دیگر هیچ نمیگویم... هیچ !
راستی فکر کردید چرا اینقدر خرس ها غمگینند ؟
به عکس این خرس نگاه کنید
خیلی غمگینه...
دلم میخواد این غم رو بگذارم کنار...
هر جا رو نگاه میکنی حرف از بی اعتمادی به عشق و همه چیز شده...
همه از شکست عشقی میگن اینکه دیگه عاشق نخواهند شد...
اینکه دیگر به پسرها یا دختر ها اعتماد نمیکنند....
اما من دلم میخواد با تمام این اوصاف عشق توی دلم رو نگه دارم...
فروغ فرخ زاد میگه :
فردا اگر ز راه نمی آمد، من تا ابد کنار تو می ماندم
من تا ابد ترانه عشقم را ، در آفتاب عشق تو می خواندم
راست میگه...
نمیدونم ... توی دل همه داره این آفتاب خاموش میشه...
هر چی بیشتر میرم جلو بیشتر به این حرف تو میرسم !
بمان ٬ آنطور که هیچ کس برایت نماند...