گویند کسان بهشت با حور خوش است من می گویم با آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست ار آن نسیه بردار که آواز دهل شنیدن از دور خوش است
خیام
****
به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه بر نگذرد
و با درود به همگی دوستان یاران عزیزان مهربانان
پست دیشب من مثل اینکه خیلی طرفدار داشت و کامنت هام به 34 تا رسید !!!
بانوان گرامی حرف دکتررررررر را تایید میکردن و میگفتن که چرا به اسب شاه گفتی یابو !
آقایان عزیز هم گفتن این اصول دختر بازی هستش و لیاقت دخترها بیشتر از این هم نیست...
نظرات بسیار بود اما حرف کلی همه توی این دوتا خط بود !!!
یک سری حرفهایی زدم که خیلی زود بود باید مثل همیشه میدیدم و ...
حرف آقای دکتررررررر به من یک توهین میتونه حساب بشه !
داره صفت خودش رو که نامردی هستش به من نسبت میده !!!
من توی این روزگار نباید ناراحت میشدم ، من هرجا هر از جوانمردی میزنم بهم میخندن ...
دیگه وقتی اونجوری به آدم بخندن وقتی آدم اینجوری حرف بزنه براش کف میزنند دیگه !!!
به قول یکی میگفت در شهر نامردان ، مردانگی خودش یک جرم است...
ببخشید آقایان بفرماییند که کوک دختر بازیشون از کار نیفته و بانوان هم میتونند به این درد
ساز غم بغل بگیرند ! آقا جان فرهنگه ، ذات ، نمیشه عوضش کرد ، چرا کفر میگی ؟
بله شما درست میگید ببخشید !
دیگه حرفی در این مورد ندارم ...
-------------------
میرم سراغ آپ خودم...
این شعر رو واسه کسی میگذارم که ازم خواسته بود بگذار
تو برایم آوای بارانی!
گیرم بعد از آن باران هم آمد.
حسرت این همه سال بی بارانی هم سراب شد.
تو هم در باران بازو در بازوی ِ من پرواز کردی،
چتر هم نداشتیم،
خیس هم شدیم،
مشت هایمان را هم از باران پر کردیم و مستانه سر کشیدیم،
همدیگر را هم به دانه های باران قسم دادیم که همدیگر را فراموش نکنیم.
مدام هم حرف هم را قطع کردیم که زودتر بگوییم "دوستت دارم"!
نوشته هایم بدون تو و باران و سکوت و عطر مریم، دیگر رنگی ندارد!
دارد؟...
من نگران دلهایمان هستم!!!
ببخشید دیر شد ...
و اما آپ خودم که واقعا بوی و عطر مهربانی میده ، بوی پاکی... صداقت نبوده....
وقتی به اتاق قدم گذاشت،فضای اتاق پرازعطرعشق شد.
هدیه ای کادو پیچ به دستم داد،آن را با تمام احساس روی قلبم گذاشتم،
تا آرام شوم...
با دستانی لرزان هدیه را باز کردم
وای خدای من ...
پر بود از محبت و یک بغل مهربانی.
زمان سپری میشد...
حس شادی تمام وجود نگران و یخ زده ام را تسخیرکرد،
و او گوشه ای از تجلی خدا بر روی زمین بود،
و این تجلی چیزی نبود جزلبخند، گرمای وجود و چشمان پرمحبت.
احساسم به وسعت تمام بغض هایی که هرگز به اشک تبدیل نشدند، خود نمایی می کرد وتبسمی شیرین روحم را جلا داد،روانم را صیقلی کرد.
آیینه بی زنگار حقیقت،سیمای عشق را در بن بست نگاهی می نمایاند و آن این جا حضور دارد،نه به گذشته پیوسته است نه به آینده...
هست چون باید باشد، مهر می پراکند و گرما می بخشد.
پیروز و پدرام باشید
[گل]