فراموش که نکردی آن زمانی که از روزهای آبی میگفتیم ؟
یادت میاد شروع رو با یک شروع آبی نقاشی کردیم ؟
راستی چرا اینجوری شد ؟
حالا من تنها و تو...
بگذریم !
من باور کردم که زمان خیلی چیزها رو عوض میکنه ، روزهای خوب رو به روزهای بد
و روزهای بد رو به روزهای خوب...
این تجربه من دیگه نمیگذاره توی خوشحالی ها خیلی شاد بشم
یا توی غصه های خیلی غمگین...
شاید خوب باشه شایدم بد نمیدونم چیزی رو که پایدار نیست واسه چی باید بهش فکر کرد ؟
یک زمانی نشسته بودیم و گفتیم که هرچقدر هم که تنهایی به آدم فشار بیاره نباید آدم
بره به زور خودش رو از تنهایی در بیاره چون لجن زده میشه !
باشه آقا جان دیگه نمیرم چرا دعوا میکنی ؟
دیگه چرا مشتت رو گره میکنی ؟
من هم اینجا کنار حوض حیاط خونه مون میشینم ماهی ها رو نگاه میکنم
نمیخوام مواظبم باشی فقط برو ، دیگه اسمم رو هم نیار !
بلاخره یا من از پا در میام یا این تنهایی !
اینجوری که نمیشه تو هی بشینی نگاه کنی ببینی که من چیکار میکنم !
هی بخواهی بکن ، نکن واسه ام بکنی !
من خودم این رو خوب میدونم ...
این روزها هم تموم میشه...
پی نوشت 1 : مخاطب این پست یک سال پیش عمرش رو داد به شما !
پی نوشت 2 : نمیدونم دلم گرفته یا نه ؟
پی نوشت 3 : چشمام به درب سفید شد ! میگی نه ؟ بیا ببین...
متشکرم که منو از نظرتون آگاه کردین...
خوشحال میشم اگه بازم بیاین!
موفق باشید و قلمتان سبز
فرزادم.........
دیدی من میدونستم تنها تنها داری یه کاری میکنی؟؟؟؟ حس کرده بودم.....چرا به من نگفتی؟؟؟؟؟؟ منو باش که همش میرفتم اونجا به انتظار اینکه آپ کنی....بی مرام..
راستی انارم اسمم از دیروز عوض شده.....
با سلام
تشکر میکنم از دوست خیلی خوب فرزاد عزیر
تنها دوست که به وبلایگ سرزمین عشق یه نگاهی هم زد
یه دنیا ممنون یاعلی
نظریه ی جالبیه اما عمل کردن بهش سخته...یعنی تو ناامیدی معمولا تا اوج ناراحتی می شه رفت توی خوشحالیم تا ته شادی..
توی چشمات الان دیگه میشه نقاشی کرد...سفید سفید شدن!